باز خوانی دوباره ی یادداشت نیکی کریمی که سال ها پیش به خاطر یک جشنواره استانی در سیستان و بلوچستان حضور پیدا کرده و حدود نوزده سال پیش توی ماهنامه فیلم منتشر شده به نظرم جالب امد.
این مطلب زیبا و تاثیرگذار که تجربه سفری گروهی از هنرمندان به روایت نیکی کریمی هست را از شماره دویست و چهار ماهنامه فیلم ،خرداد هفتاد و شش نقل می کنم ،وقتی این یادداشت را خواندم به این فکر کردم که جای خالی این جور نوشته ها از سفرهایی که نیکی کریمی می رود چقدر خالیست .
«هیچ گاه خواسته اید به دامنه تفتان بروید و در چادر ایلیاتی ها بنشینید و با ان ها چای بخورید؟
شاید هفته پیش برای من هم این سوال عجیب و دور از ذهن بود اما وقتی از راه زاهدان به خاش رفتیم و پس از دید و بازدیدها به ما گفته شد که می خواهیم به دامنه تفتان برویم ،ناگهان خودم را نزدیک احساس کردم به یکی از ان حس های خوبی که وقتی مثلا کتاب جغرافیای چهارم یا پنجم دبستان را می خواندم ،به من دست می داد ؛یک نوع حس ماجراجویانه و جذاب از دیدن جاهای دور،همراه با حس احترامی که ادم نسبت به عظمت طبیعت دارد .
اصلا قبل از همه این ها ،واقعا همه چیز عجیب است ،من هم یک هفته قبل از این سفر مگر فکر می کردم که بروم ان سوی ایران ؛جایی که شاید همیشه برایم پر از رمز و راز بوده و بعد هم به این صورت،یعنی ان قدر نزدیک و ملموس شاهد خیلی چیزها و نکته ها باشم ؟
یعنی خیلی چیزهای جزیی ؛ادم ها ،ایین ها و رسوم و زندگیشان ،اصلا سفر خوب است ،ادم در سفر می تواند خوب ببیند و بیاموزد و وقتی هم که سفر هدف دار باشد ،دیگر به قول معروف نور علی نور است .
یک هفته قبل از ان به من گفته شد که قرار است به سفری برویم برای جشنواره استانی سیستان و بلوچستان که سومین جشنواره استانی بود که پس از دو جشنواره خوزستان و کرمانشاه برگزار می شد .
چند روز بعد همگی حرکت کردیم و حدود ظهر به زاهدان رسیدیم ،از بالا شهر کوچکی را وسط کویر دیده بودیم که از نزدیک به مراتب زیباتر بود ،هوا معتدل و خوب بود و گاهی نم باران ،منظره شهر را باصفاتر می کرد.
عصر همان روز -هفتم اردیبهشت -مراسم افتتاحیه با حضور مسوولان برگزار شد ،هر کدام چند جمله ای صحبت کردیم و با مردم اشنا شدیم ،سیل امضاگیرندگان از همان شب به مقابل ورودی هتل و هر جا که گروه می رفت سرازیر شد .
فردای ان روز با اقای استاندار اشنا شدیم که ما را با خصوصیات شهر و استان اشنا کرد وی ضمن توضیحاتی که در مورد فرهنگ و اداب و رسوم شهر می داد پس از سوال هایی که اقای اکبرعبدی درباره امکانات ساخت فیلم در زاهدان از او کرد ،قول هر نوع کمک مالی و هم چنین در اختیار گذاشتن امکانات را به سینماگران داد و بعد قرار شد طی یک جلسه ی دیگر وارد جزییات این بجث بشویم.
هر روز از سینمای جوان سیستان و بلوچستان و هم چنین جوانان علاقه مند به سینما به هتل می امدند که می دیدیم همه گروه سعی می کنند بیشترین وقت خود را بگذارند و به سوال های ان ها جواب بدهند و به دلیل همین سوال و جواب ها هم بود که جلسه بعدی با استاندار نزدیک به چهار ساعت طول کشید که در ان ما مشکلات مردم را با وی در میان گذاشتیم و اقای داریوش ارجمند از کمبود امکانات در شهرستان ها گفت که دلیل بر نتوانستن نیست و می گفت هر کسی که بخواهد و واقعا هدف داشته باشد راهش را پیدا خواهد کرد.
بقیه دوستان هم تصدیق کردند و گفتند که ما حاضریم وقت بگذاریم و کمک کنیم و کلاس اموزشی برپا کنیم ،اما خود این جوان ها هم باید بخواهند و خودشان را بالا بکشند و واقعا هم همین طور است؛مگر امیر نادری و خیلی های دیگر از کجا امدند؟ اب خودش را از لای سنگ سخت عبور می دهد ؛استعداد هم در هر جا خودش را نشان می دهد و البته باید کسی باشد که این استعداد ها را پیدا و شناسایی کند ؛در غیر این صورت در شهرهایی که واقعا امکانات کم است حتما ان استعداد ها خشک می شوند و می پوسند.
در خاش نمایش کوتاه و جالبی دیدیم که تنها گروه نمایش این شهر برایمان اجرا کرد ،قصه دختری که می خواهد درس بخواند و رشد کند ،اما پدرش به او اجازه نمی دهد و می گوید باید در خانه بنشینی و شوهر کنی .
بازی دختر چنان تاثیرگذار بود و چنان از ته قلب می خواست ندای مظلومیت زن را به گوش ما برساند که همه مان منقلب شده بودیم ؛ان هم در جایی که شنیده بودیم زن ها به تنهایی نمی توانند به سینما بروند .
البته طی صحبت هایی که با خانم های استان داشتم متوجه شدم که ان ها بسیار از زندگیشان راضی هستند و می گفتند مردهایمان برایمان خیلی احترام قائلند.
این تنها استانی است که در ان وقتی یک دختر می خواهد ازدواج کند ،خانواده مرد از او جهیزیه نمی خواهند بلکه مرد باید برود و برای احترام به خانواده عروس ،یک ماه با ان ها زندگی کند.
موقع ازدواج ،داماد از هر طایفه و با هر وضعی که باشد باید سی دست لباس و کفش برای عروس بخرد همراه با نیم کیلو زیور الات !و خلاصه این که می گفتند پس از ازدواج ،شوهرهایمان بسیار با ما مهربانی می کنند و به ما، در همه امور خانه کمک می کنند .
می گفتند در جنگ های قبیله ای اگر روسری یک خانم روی چادر قبیله ای بیفتد امکان ندارد که به ان چادر حمله بشود و یا به ان نزدیک بشوند .
همه ما واقعا تحت تاثیر مهربانی های مردم این شهرها قرار گرفته بودیم ؛همگی گشاده رو و خونگرم بودند و لطف و صفای خاصی داشتند که از اعماق قلبشان بیرون می امد .
در خاش هم پس از دیدار و گفت و گو با مردم،با فرماندار و خانواده اش اشنا شدیم که تا اخرین لحظه های غروب ،پس از این که در دامنه ی باصفای تفتان از ان ها خداحافظی کردیم با ما بودند.
روز بعد مراسم اختتامیه برگزار شد و ما همراه با سیل جمعیتی که بیرون سینمای محل برگزاری مراسم جمع شده بودند ،به درون سالن رفتیم .در یک ان به نظرم امد که شهر را به هم ریخته ایم!واقعا شهر تحت تاثیر این رویداد قرار گرفته بود و هر کسی را که می دیدی صحبت از فیلمی می کرد که ان روز در سینمایی دیده بود .
در مراسم پایانی به همه لوح تقدیری داده شد و بعد به استادیومی رفتیم تا پاسخگوی ابراز احساسات مردم باشیم ،این بار خود مردم ،یک یک هنرمندان را با صدای گرمشان به روی سکو فرا خواندند و شب هم میهمان استاندار بودیم وحدود یازده شب هم من و خانم مهین ترابی به دیدن دختران دانشجوی پزشکی در خوابگاهشان رفتیم که واقعا برایمان خاطره شد.
ابراز احساس ها و محبت هایشان ما را ناگهان در غمی فرو برد ،ایا فردا می خواهیم برویم؟
تا پاسی از شب هم جوابگوی صدا و سیمای مرکز استان بودیم و فردای ان روز که به چابهار رفتیم،در ان جا هم مجذوب زیبایی های طبیعت شدیم ؛در ه ای در کنار دریا و هتل زیبای ما یک کشتی لنگر انداخته بود که ان را به صورت هتل دراورده بودند .
شب با فرماندار چابهار اشنا شدیم و این بار اقای عبدی با دست گرفتن اجرای مراسم و اقای خمسه با پانتومیم زیبایی که اجرا کرد ،شب خاطره انگیز دیگری را برای همه حاضران به وجود اوردند.
بعد هم کمی ارامش کنار دریا و جشم دوختن به اسمان پرستاره کویر که دلم می خواست ساعت ها همان طور بنشینم و شاید هم اگر وقت بود چیزی بنویسم .
فردای ان روز ،خداحافظی با مردم صمیمی و بازگشت به تهران .
حالا که این نوشته را مرور می کنم ،می بینم که خیلی چیزها از این سفر در ذهنم مانده که برای نوشتن ان ها نیاز به زمان دارم .
عواطفی هست که بازگو کردن ان ها نه اسان است و نه در حد نوشتن گزارشی برای مجله و ان حس و حال و خاطراتی است که یکایک افراد گروه ما از این سفر به دست اوردند و برایشان خواهد ماند.
مثلا چطور می شود راجع به نگاه نافذ پسربچه ای خردسال که در خیل جمعیت ایستاده و خیره به ما نگاه می کرد حرف زد و یا زنی که از گوشه چارقدش چند دانه هل به من داد و گفت که دعای خیرش بدرقه راه ماست ،مردمی دیدیم که ما را مفتخر به ایرانی بودن کردند .»