فیلم یه حبه قند به کارگردانی رضا میر کریمی را دیدم فیلمی که با شخصیت های زیاد و زمانی به نسبت طولانی می تواند زمینه ی حرف و حدیث های زیادی را به وجود اورد،ولی به دور از نگاهی بر مبنای قواعد سینمایی و نقد و تحلیل اثر که بتوان ضعف و قوت های یه حبه قند را از نظر گذراند ان چیزی که به نظرم به یاد ماندنی هست حس سادگی و معصومیتی بود که به خوبی به تصویر کشیده شده،سنت هایی که هنوز در کنار رنگ و لعاب دنیای مدرن ناخوداگاه همه را به یاد کودکی از دست رفته می اندازد،عشق و مرگ دو مولفه ی مهم سینما و ادبیات به خوبی انتخاب شده تا ایین ها و مراسم ها ی مربوطه در قالب قصه بیان شود.
یه حبه قند مرا به یاد شعرهایی از سهراب سپهری انداخت:
«باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و اینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود میوه کال خدا را ان روز می جویدم در خواب
تا اناری ترکی بر میداشت دست فواره خواهش می شد
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می امد دست در گردن حس می انداخت
***
***
«من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد...
و صدای صاف باز و بسته شدن پنجره تنهایی