شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۹

مصاحبه نیکی کریمی با ماهنامه «اندیشه پویا »

نیکی کریمی در مصاحبه با ماهنامه« اندیشه پویا» (شماره ۱۶۵،ویژه نوروز ۱۳۹۹) به مطالب مختلفی پرداخته،این گفتگوی خواندنی با نیکی کریمی به صورت مشترک  توسط مریم شبانی و علیرضا اکبری انجام شده و در بخش «یک فنجان اسپرسو» این نشریه منتشر شده است،روایت این مصاحبه از نگاه اول شخص و به قلم مریم شبانی است،به نظرم این گفتگو به خاطر فرم ارائه متفاوت از مصاحبه های رایج فاصله می گیرد،روایت گفتگویی که شاید شبیه یک داستان کوتاه باشد.
                       
                                                                ***

روی پله های طبقه دوم کتاب الهیه منتظر ایستاده بودم و رفت و امدها به کتاب فروشی را می پاییدم که دیدم حیاط بیرونی کتاب الهیه را به دو دارد می اید سمت در ورودی.

از همان بالا تا زیر سقف راهروی ورودی با نگاه دنبالش کردم و بعد پله ها را پایین رفتم به استقبالش،تا برسم جلوی در،نیکی کریمی وسط راهرو ایستاده بود،کلاه کاپشنش را از روی سرش کنار زده بودو سر تاپایش را ورانداز می کرد،مثل هر باران خورده ی دیگری که بعد از رسیدن به زیر سقف،اول ته و توی خیس شدنش را در می اورد.





توی همان نگاه اول سادگی لباس پوشیدنش توجهم را جلب کرد،کاپشن و بوت مشکی پوشیده بودبا شلوار جین.شال روی سرش هم سیاه بود،شبیه شخصیت فیلم های کلاسیک روسی.

از همان دو،سه قدم دورتر سلام و خوش و بش کردم،جلوتر هم که نباید می رفتم،دست هم که نمی توانستم بدهم،روز سوم یا چهارمی بود که سر و کله ی ویروس کرونا پیدا شده بود و داشت بین ادم ها فاصله می انداخت.

با صمیمیتی که انگار نه انگار بار اولی است که می دیدمش،جواب سلام و احوالپرسی ام را داد،جواب سلام و احوال پرسی کارکنان کتاب فروشی را هم.

گفت یکی دو باری از جلوی کتاب فروشی رد شده،اما اولین باری است که داخلش امده ،به دور و بر چشم می کشید و یکی دو قدم عقب تر از من راه می رفت تا برسیم به جایی که قرار بود بنشینیم،یعنی کنج مجاور قفسه کتاب های نفیس .




برای دور بودن از قیل و قال ذهنی کرونا،توی کافه نرفتیم وترجیح دادیم همان جا قاطی کتاب ها و رفت و امد ادم ها بنشینیم و حرف بزنیم و باز برای رعایت توصیه های بهداشتی چای یا قهوه و چیزی برای خوردن نخواستیم.

این بار سایه ی ویروس کرونا روی دیدار ما سنگین بود و نیکی کریمی یادم اورد که «گفت و گوی اسپرسو ی شماره قبلی با اقای صدر عاملی را می خواندم که بعد از ماجرای هواپیمای اوکراینی انجام شده و سنگینی ان اتفاق روی گفتگوی شما سایه انداخته بود،فعلا وضعیت ما همین طور پر از حادثه و ماجراست تا نمی دانیم کی»

ما سه نفر بودیم که گوشه ی کتاب فروشی نشسته بودیم به حرف زدن؛من،علیرضا اکبری همکار سینمایی ام در مجله و نیکی کریمی که تا خواسته تب و تاب خستگی بعد از جشنواره فیلم فجر را در خود بنشاند،تب کرونا شهر را گرفت و خواب و خستگی اش را پراند.

از همین ترس و اضطراب سایه انداخته روی شهر حرف زدیم و نسخه ی ارامش بخشی که هر ادمی در روزهای سختی و عسرت برای خود دارد.

از نیکی کریمی درباره ی حس و حال این روزهایش پرسیدم،گفتم:« حالا که خیلی از مردم حرف از ناامیدی می زنند،شما چگونه امیدتان را حفظ می کنید؟»قبل از این که جوابم را بدهد،دست هایش را از توی استین کاپشنش ازاد کرد،کاپشن را روی دوش اش سوار کرد و با احساس راحتی تازه به دست اورده،گفت:«من هم مثل مردم کشورم در ماه های گذشته تحت تاثیر اتفاق ها قرار گرفتم اما نسل من در طول همه این سال ها یک کار را خوب یاد گرفته و ان هم پیدا کردن راهی برای گذران اندوه و افریدن امید در دلش است،ما چاره ای جز ترمیم زخم هایمان نداریم.»

گفتم:«می خواهم بدانم انرژی گذران این روزهایتان را از کجا می گیرید؟»که گفت:«شاید به من بخندند اما واقعیت این است که من همین دیشب مشغول خواندن یک دوره ی اموزشی اینترنتی از برندن برچارد راجع به مهارت های شخصی بودم،امروز هم خلاصه ی ان اموزش ها را توی دفتر برای دستیارانم نوشتم.»

پرسیدم محتوای این دوره ها چیست؟برایم گفت که :«دوره های اموزشی برندن برچارد فعلا رتبه اول نیویورک تایمز است .او به شما می گوید برای داشتن حال خوب چه چیزهایی در طول روز نیاز داریدو چه تمرین هایی باید انجام دهید،خلاصه این که در کنار سر و کله ای که با جامعه و اتفاقات ریز و درشتش می زنیم،من سعی می کنم چند ساعت در روز با مهارت های عمیق تر روان شناسی خودم را حفظ کنم.»

گفتم :«همه اش همین؟»لبخندش را عمیق تر کرد و گفت:«پیش خودمان بماند،اما می خواهم برای تعداد کمی،بیشتر از دوستان و نزدیکانم کلاس های این شکلی بگذارم،چون خیلی از افراد وقت خواندن این مهارت ها را ندارند یا اصلا شناختی درباره ی تاثیر ان ها ندارند.»

گفتم :«این طور که پیداست به صورت سیستماتیک دنبال کننده ی این مهارت  ها هستید،با تکان دادن سر و اضافه کردن به عمق لبخندش،جواب سلام یکی راکه از کنارمان رد می شد داد و بعد هم گفت:«همیشه این مهارت ها را دنبال می کردم؛از اپرا وینفری بگیر تا دکتر فیلد،خودم هم سال ها روانکاو داشتم،فکر می کنم که باید بهتر مدیریت کردن خودمان را بلد باشیم.»





پرسیدم تاثیر همین دوره های خودسازی است که باعث شده برخلاف خیلی از دوستان سینمایی تان از وسوسه ی بودن در فضای مجازی دور باشید؟خندید و گفت:«من که هستم!»

گفتم هستید اما انگار که نیستید،این را که گفتم این بار با چشم هایش خندید؛انگار از ان چه شنیده بود رضایت داشته باشد،گفتم صفحه اینستاگرام شما بیشتر از دو میلیون بازدیدکننده دارد اما یا درباره کارها و فیلم های خودتان در ان اطلاع رسانی می کنید یا کتابی معرفی می کنید و عکسی از خودتان به یادگار می گذارید.

پرسیدم وسوسه ی موضع گیری و نظر دهی سراغتان نمی اید با این همه هوادار؟نه این که من و من کرده باشد توی جواب دادن،فقط انگار که دارد جمله بندی جوابش را توی ذهنش مرتب می کند چند ثانیه زمان خرید و بعد گفت:«من نمی دانم خوب و بد این جا کدام است،من حتی نمی گویم ان هایی که حضور دائمی در فضای مجازی دارند و موضع گیری می کنند کار بدی می کنند،هیچ وقت نخواستم راجع به کسی قضاوت کنم یا جواب کسی را بدهم.سعی می کنم خودم را از قرار گرفتن در چنین موقعیت هایی دور نگه دارم.»

گفتم پس این طوری است که غائب فضای مجازی شده اید،پرسشگرانه نگاهم کرد و بعد پرسید:«واقعا حضور ندارم؟»ابرو بالا دادنم را که دید دیگر منتظر جوابم نشد و گفت :«می دانید که اینستاگرام یعنی ثبت لحظه،اوائل ادم ها توی اینستاگرام فقط عکس می گذاشتند،بعد کم کم متن هم نوشتند،بعدتر هم به خاطر شرایط خاص جامعه ی ما،متن ها ابعاد مختلفی پیدا کردو تا به خودمان امدیم دیدیم که خیلی از رفقایمان شده اند تحلیلگر و روزنامه نگار.

من نمی گویم اینستاگرام این مدلی بد است،چه بسا خیلی هم خوب باشد اما جزء روال من نیست و برای همین وارد این چرخه و مدل مواجهه با اینستاگرام نشدم.اما هر جایی هم که لازم دانسته ام بی تفاوت نبوده ام.»

برای چند دقیقه رفت و امد و سر و صدای توی کتاب فروشی زیاد شد و تمرکز حرف زدن را از ما گرفت،خواستم از نیکی کریمی سوال کنم اما سر و صدا ان قدر بود که به جای سوال کردن،کلافه شدم!نگاه کردم و دیدم که او برعکس من،لبخندروی لبش را هنوز دارد و فقط بفهمی نفهمی خودش را جلو کشیده تا حرف هایم را راحتتر بشنود.

خندیدم ،گفتم:«حالا فهمیدم که چرا توی فضای مجازی این قدر بدون حاشیه حضور دارید»سرش را ملایم تکان داد که ربط این ها با هم چیست؟گفتم وقتی به این سر و صدا توجه نداری و سرت به کار خودت گرم است لابد مواجهه ات  هم با فضای مجازی همین است.

خنده توی چشم هایش نشست،گفت:«فضای مجازی که اصلا برایم جذاب نیست،همه ما عادت کردیم که برای سر در اوردن از اخبار مدتی در ان وقت بگذرانیم،فکر می کنم این شکل استفاده از فضای مجازی را فقط ما داریم،اسیرش هم شده ایم،این اسارت خودش یک شکلی از ابتذال هم دارد لاجرم.»

گفتم :«قبل از جشنواره فیلم فجر،بودن یا نبودن در جشنواره مسئله شده بود در همین فضای مجازی بعضی از نبودن دفاع می کردند و بعضی هم از بودن.شما هم فیلم داشتی اما چمله ای از شما نشنیدیم یا نخواندیم که دلیل بودنتان در جشنواره را شرح دهد.

منتظر تمام شدن حرف من بود تا جواب بدهد،هنوز جمله ام تمام نشده بود که گفت:«من حرف خیلی از دوستانی را که می نوشتند یا می گفتند در جشنواره شرکت نمی کنیم می فهمیدم .اتفاقی افتاده بود و همه مان متاثر بودیم اما من منافاتی نمی دیدم و دلیلی نداشتم که خودم در جشنواره شرکت نکنم،من در این کشور زندگی می کنم و نمی توانم بگویم دیگر در جشنواره فجر شرکت نمی کنم؛این نگاه شخصی من است ،یک نفر دیگر هم می تواند بگوید من فیلمم را نمی دهم به جشنواره،همان کاری که اقای کیمیایی کردند.

جامعه ی ما به دموکراسی احتیاج دارد،ما نیاز داریم برای خودمان و دیگران ازادی قائل باشیم،هر کسی هر کاری دوست دارد باید انجام دهد،اصلا به من چه ربطی دارد که فلانی می خواهد یا نمی خواهد در جشنواره فجر باشد،من ریشه این علاقه به داوری کردن درباره ی همه را نمی فهمم.»

هیجان صدایش توی چند جمله ی اخری که گفت بیشتر بود،گفتم اگر قرار باشد همین امروز که بک جورهایی دوران عسرت ماست،ساختن یک فیلم جدید را شروع کنید روحیه و انرژی و اصلا امیدش را دارید؟

گفت:« دارد؛هیچ کدام از اعضای خانواده ی من حتی مادربزرگم هم در ایران زندگی نمی کنند،اما من این جا مانده ام تا بتوانم کار کنم و مجبور نشوم خارج از ایران کاری را که دوست ندارم بکنم،من کار اصلی خودم را فیلمسازی می دانم و حداقل الان خارج از ایران نمی توانم این علاقه ام را دنبال کنم،اما این جا می توانم مثل بقیه کار کنم،با کارکردن حالم را خوب نگه می دارم.»

یادم از جمله ای امد که یکی دو هفته قبل از مصطفی ملکبان شنیده بودم که گفته بود در زمان عسرت با تبدیل کردن رنج به کار است که می شود امید خود را از دست نداد،این را به نیکی کریمی هم گفتم که گفت:«اره،اره!من خیلی به این حرف اعتقاد دارم اصلا عمیقا به این نگاه معتقدم. این که همیشه کار می کنم از همین حس می اید؛یادش به خیر!اقای کیارستمی همیشه می گفت انقلاب شد،من توی خانه داشتم نجاری می کردم،به کسی هم کاری نداشتم،دور از هیاهو با فرشید مثقالی میز و صندلی مان را درست می کردیم.این نگاه اقای کیارستمی خیلی برای من امید بخش و مهم است.

اهمیتش در همین جمله ای بود که خودت گفتی که باید رنج را به کار تبدیل کنیم،یک راهش این است که ادم بگذارد و برود که خیلی هم قابل احترام است،چون مهاجرت اصلا عجیب نیست.
شما یک جای دیگر زندگی می کنید تا یک سری رنج هایی را نکشید؛البته مهاجرت هم رنج ها و مشکلات خودش را دارد و چه بسا ما مانده ایم تا سختی نکشیم.»

نیکی کریمی ارامش عجیبی داشت؛شبیه ان ادمی نبود که توی پشت صحنه ی کارگردانی هایش دیده بودم.اهنگ صدایش ارام بود،نگاهش قرار داشت ؛بیقرار نبود که بچرخد به دور و اطراف کتاب فروشی و جواب سلام ان هایی را هم که از کنار ما می گذشتند و می شناختندش با تکان دادن سر و برقی که توی چشم هایش می انداخت می داد.

حواسم رفت سمت فیلم تازه اش«اتابای»،با خودم گفتم لابد این ارامش را از خلوت روستایی که لوکیشن فیلم «اتابای» بود با خود به شهر اورده .گفتم چرا یک باره از شهر و سینمایی اجتماعی اش بریدید و زدید به دل خلوت روستا و سینمای هنری؟

توی صندلی جا به جا شد و توی قالب کارگردان «اتابای»نشست و لحن و اهنگ صدایش جدی تر از قبل شد،داشت از سیر نگاه سینمایی اش برایم می گفت؛این که یک باره تغییر جهت نداده:«فیلم دوم من،«چند روز بعد» هم فیلم شاعرانه ای است درباره ی یک زن و تنهایی هایش که خودم خیلی ان فیلم را دوست دارم؛اصلا یکی از علاقه مندی های من در داوری جشنواره های مختلف ،فیلم های شاعرانه است که به ادبیات نزدیکتر هستند،در «اتابای» این فرصت را به خودم دادم که برگردم به ادبیات و از  یکی از قصه های کتاب «فصل نان» علی اکبر درویشیان اقتباس کنم.»





گفتم:«اتابای» چقدر به  قصه ی «عشق و کاهگل» علی اشرف درویشیان وفادار است؟

که گفت:«اسفند سال ۱۳۹۳بعد از فیلم «شیفت شب»،رفتم دیدن علی اشرف درویشیان.
من از نوجوانی شیفته ی قصه «عشق و کاهگل»بودم و بارها ان را خوانده و هر بار دنبال کشف جادوی داستان بودم.

با قصه های جلال ال احمد هم همین درگیری ذهنی را دارم و برمی گردم به قصه هایی از او و نمادهایی که از اولین بار خواندن توی ذهنم مانده.

کارگردان کره ای فیلم «انگل»که امسال اسکار گرفت،حرف قشنگی به نقل از اسکورسیزی زد،گفت که همیشه در بازگشت به خودتان می توانید بهترین اتفاقات را پیدا کنی.

بازگشت من به خودم ،بازگشت به ادبیات بود،من وقتی از علی اشرف درویشیان اجازه اقتباس گرفتم،دو سال با کامبوزیا پرتوی و یکی دو نفر دیگر روی قصه کار کردم اما حال و هوایی را که دوست داشتم پیدا نکردم .

گفتم حال و هوایی را که می خواستید سرانجام،هادی حجازی فر به فیلمنامه داد؟

لبخند زد و گفت:«بله،همکاری خوبی بین ما شکل گرفت و حدود یک سالی مشغول نوشتن بودیم،ما یک سال با هم فیلم دیدیم و حرف زدیم؛دعوا کردیم و نوشتیم و قانع نمی شدیم،بعد من گفتم چه فضاهایی می خواهم و شخصیت ها را با هم نوشتیم و فیلمنامه در امد.»


پرسیدم از کجا به هادی حجازی فر رسیدید؟که گفت:«من سال ۱۳۹۵داور جشنواره بودم و بازی حجازی فر را پسندیده بودم،بعدا سر سریال «ممنوعه» متوجه شدم وقتی سکانس ها را روتوش می کند خیلی خوب دیالوگ ها را می نویسد.این شد که پیشنهاد کردم یکی دو سکانس با هم کار کنیم و ببینیم چطور پیش می رود که دیدم خیلی با علاقه کار می کند.»





زبان ترکی فیلم «اتابای» حرف و حدیث زیادی ایجاد کرد،از او درباره ی این زبان ترکی هم پرسیدم و این که چطور زبان ترکی خودش را به فیلم شما غالب کرد؟

که گفت:«من واقعا حرف هایی را که در انتقاد از کاربرد زبان در فیلم «اتابای» می گویند،متوجه نمی شوم.وقتی تصمیم گرفتیم از تهران خارج شویم و برای ساختن فیلم برویم یک شهر دیگر،همه چیز برایم ناشناخته بود و نمی دانستم نتیجه کار چقدر می تواند درست و خوب از کار در بیاید اما انگار همین مسئله تبدیل شد به برگ برنده فیلم.ساختن «اتابای»برای من یک جورهایی کشف و شهود بود.»


وسط صحبت از من پرسید:«شما اهل کجا هستید؟»گفتم:«خودم زاده ی تهرانم و پدر و مادرم زاده ی حراسان .نمی دانم چرا این سوال را کرد اما روی جوابی که دادم مکث کرد و بعد یک جورهایی بی ربط به سوالی که از من پرسیده بود گفت:«من توی دو سه نفری که برای پیدا کردن لوکیشن قصه به خوی داشتم،با این که تا حالا ان طرف ها نرفته بودم خیلی زود منطقه را یاد گرفتم و توانستم با مردم ارتباط خوبی ایجاد کنم.ما هر روز خانه یکی از اهالی روستا هایی که در ان ها دنبال لوکیشن می گشتیم،صبحانه می خوردیم و با ان ها حرف می زدیم.»

کاپشنش را که داشت از روی شانه هایش می افتاد دوباره روی شانه اش سوار کرد و با انگشت اشاره دستش ،به من اشاره کرد و گفت:«این که پرسیدی زبان فیلم چرا عوض شد،جوابش این است که این اتفاق قدم به قدم افتاد،وقتی هم که رفتیم خوی،حجازی فر خیلی هیجان داشت اولین جایی که دیدیم روستای کودکی او بود که دلش می خواست همان جا لوکیشن باشد اما شدنی نبود،چون یک کوه بلند روستا را احاطه کرده بود و من افق می خواستم.خیلی گشتیم،بالای کوه،پایین کوه،این ور و ان ور تا اخرش روستایی پیدا کردیم که افق داشت.»

نیکی کریمی با شوق خوب و خاصی درباره ی «اتابای»حرف می زد،انگار که تمام خاطرات ساخته شدن فیلم را دوباره دارد در لانگ شاتی توی ذهنش می بیند.






علیرضا که از اول گپ و گفت ما شنونده بود حالا که صحبت از فیلم تازه نیکی کریمی بود،امد توی بحث و از اهمیت جغرافیا در اتابای پرسید.گفت این خطر وجود داشت که شما به عنوان فیلمسازی که از شهر به روستا رفته اید مقهور جغرافیا و افق های ان شوید و مضمون را به حاشیه بفرستید؛اما توانستید تناسب استفاده از جغرافیا را دستتان بگیریدو قصه را رها نکنید.

نیکی کریمی جملاتی را که برای جواب لازم داشت توی ذهنش دسته بندی کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:«وقتی فیلمنامه تمام شد،من پلان به پلانش را توی ذهنم دیده بودم و جغرافیا قرار بود به من کمک کند تا این پلان ها را تبدیل به سینما کنم.من ولی می خواستم یک کار مدرن بسازم نه یک فیلم روستایی.

اتابای هم که توی تهران ادبیات خوانده و با خودش چیزهایی از شهر به روستا برده بود،بنابراین فاصله گذاری ما از توی فیلمنامه شروع می شد،حتی قصه درویشیان هم چنین فاصله گذاری را دارد،داستان درویشیان مثل داستان های غلامحسین ساعدی و خیلی داستان های دیگر که رئالیسم جادویی با همان واقعیت نگاری مدرن از دور نگاه می کند و همین باعث می شود کارش یک پله مدرن تر باشد.»


ادبیات درویشیان به دلیل خاستگاه فکری اش شعار زده است و حامل یک پیام بسته بندی شده برای مخاطب؛علیرضا این را گفت و از نیکی کریمی پرسید چرا شعار زدگی قصه درویشیان در فیلم شما دیده نمی شود؟

نیکی کریمی چند ثانیه با جا به جا شدن توی صندلی و برداشتن موبایلش از روی میز و نگاه کردن به ان زمان خرید و بعد گفت:«اتابای فقط یک اقتباس از قصه درویشیان است و بنابراین درگیر نگاه های سیاسی و دیدگاه هایی که درویشیان به ان علاقه دارد نیست،قصه« عشق و کاهگل »هم روایت عشق پسری است که در تابستان برای یک خانواده کار می کند و عاشق دختر ان خانواده می شود و با تمام شدن تابستان دختر برای درس خواندن به شهر می رود،فیلم ما هم توی تابستان می گذرد،قصه ی ما فقط اقتباس از عشق قصه درویشیان است.»

بعد هم لبخند ریزی زد و گفت:«به حجازی فر می گفتم قصه «اتابای» باید نوستالژی داشته باشد تا ذهنمان را قلقلک کند و توی ناخوداگاه مان فکر کنیم این اتفاق برای خودمان افتاده یا ان را قبلا دیده ایم.»

پرسیدم از نتیجه کار راضی نبودید یا چی؟ که  با لبخند رضایتی روی لبش گفت:«یک فیلم شخصی ساخته بودم؛یک جور حدیث نفس.همیشه وقتی فیلم های شخصی می سازید نمی دانید اصلا تماشاچی نقطه گذاری ها را می گیرد،برایش مهم می شود یا نه.اما واکنش های توی جشنواره برایم جالب بود.می دیدم تماشاچی فیلم را فهمیده.»

گفتم درویشیان نسخه نهایی اقتباس شما را ندید و از دنیا رفت اما شما با همان یکی دو تا دیداری که با ایشان داشتید فکر می کنید این اقتباس را  اگر می دید دوست داشت؟

نگاهم کرد و گفت:«این را که دوست داشت یا نداشت نمی دانم اما من به اقای درویشیان گفته بودم که می خواهم یک فیلم راجع به انسان بسارم و به عشقی که توی قصه شماست نیاز دارم،او هم می گفت ازادید که این کار را بکنید.

ببینید من یک دغدغه مهم دارم  و ان هم ادبیات است که واقعا توی سینمای ما جایی ندارد،این همه کتاب قصه منتشر می شود،این همه داستان و ادبیات چاپ شده داریم و اخر سر هنوز سووشون را نساختیم،سمفونی مردگان را نساختیم.»

پرسیدم چرا نساختیم؟

شمرده شمرده و انگار که دارد فکرهایش را به زبان می اورد گفت:«شاید نگذاشته اند،یا شاید هیچ وقت نیامدند بگویند که بودجه در اختیار شما قرار می دهیم تا راجع به داستان های خوبی که در ادبیات فارسی هست فیلم بسازید.»

صحبتش را قطع کردم و گفتم اگر مثلا کیارستمی از قصه گلی ترفی اقتباس کرد و بهروز افخمی،«گاو خونی» جعفر مدرس صادقی را ساخت،برمی گشت به دوستی و روابط ادم ها و شناختی که از فضای ذهنی و کاری همدیگر داشته اند،پرسیدم فکر نمی کنید دلیل این که سینمای ما توجهی به ادبیات ندارد و هر کدام راه جداگانه ای دارند،غریبه شدن ادم های این دو فضا با همدیگر است؟

نگاهم کرد،توی همین فاصله نگاه کردن فکرش را متمرکز کرد و گفت:«این موضوع ان قدر مهم است که می شود ساعت ها و از زوایای مختلف درباره اش حرف زد.زمانی بود که هفته ای یک بار ابراهیم گلستان و جلال ال احمد و فروغ و دیگران دور هم جمع می شدند و حرف می زدند.تصور کن که چه تجربه هایی با هم رد و بدل می شده،خب ما دیگر این را نداریم .کانون پرورش فکری امروز را ببین و با دیروزش مقایسه کن که مرتضی ممیز و فرشید مثقالی و عباس کیارستمی و ایدین اغداشلو و نامداران دیگری با هم ان جا کار می کردند.

امروز که دیگر از این خبرها نیست.نتیجه اش این می شود که هر سال توی جشنواره یک سری فیلم های اجتماعی شبیه فیلم های موفق سال های قبل ساخته می شود.»

بعد هم سر و شانه اش را بالا انداخت و گفت:«اره،درست می گویی،ما امروز جمع های فرهنگی را کم داریم.ادم ها با هم بیگانه شدند،حتی خانه سینما هم دیگر ان حس و حال قبل را ندارد.»
پرسیدم بعد از اتابای باز هم قصه و داستانی در ادبیات ما هست که دلتان بخواهد نسخه سینمایی اش را بسازید؟

یک لبخندی زد،انگار می خواهد جعبه اسرارش را بازکند و گفت:«ببین،قصه هایی که دوست دارم زیاد است،قصه های اگزیستانسیالیستی که راجع به انسان و تنهایی و انتخاب است،همیشه روی من تاثیر می گذارد.به خاطر همین هم هست که کتاب های حنیف قریشی را دوست دارم و ترجمه کرده ام،ناطور دشت سلینجر هم که عجیب و وسوسه کننده است.»

پریدم وسط صحبتش و گفتم :«یا حتی «بیگانه» کامو؟

دوبار پشت سر هم گفت:«بیگانه...بیگانه»

بعد انگار که کلید واژه ای بود ،یاداور یک اتفاق.گفت:«قهرمان «اتابای» یک ادمی بود شبیه مورسو بیگانه.اتفاقا سر پروژه خیلی از بیگانه صحبت می شد.یک بار هم قدیم تر ها با نوری بیلگه جیلان صحبت می کردم و او می گفت یک سری از ادم ها بیگانه هستند و در بزنگاه هایی توی جهان به هم می رسند و همدیگر را پیدا می کنند.»

بعد هم نگاهم کرد و پرسید:«شما هم هیچ وقت چنین احساسی داشته اید؟»

سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم تا صحبتش را ادامه دهد.

گفت:«عباس کیارستمی هم خودش را همین طور می دید و اما کاری را ادامه داد که به ان اعتقاد داشت.»

توی صندلی راحتتر نشست.وقتی حرف می زد،خودش را توی صندلی جلو می کشید.حالا یا به خاطر ارام حرف زدنش بود یا عادتی که داشت،هر چه بود بعد از دقایقی که خسته می شد،برمی گشت و تکیه می داد به پشتی صندلی.

صحبت از دوستی اش با کیارستمی شده بود،فرصتی بودکه از او بپرسم،اذیت نمی شود وقتی برخی منتقدان فیلمش را متاثر از فیلم های کیارستمی توصیف می کنندو حتی حس عرفانی جاهایی از فیلم را برامده از تجربه او در فیلم های «پری»و «سارا »و الهام گرفته از سینمای مهرجویی می دانند،قبل از این که جواب بدهد،گفتم می دانم که این ادم ها همه محبوب شما هستند اما حسی که از این مقایسه ها می گیرید چیست؟

لبخند روی لبش عمیق تر شد،اما چیزی نگفت که از این مقایسه راضی است یا ناراضی.فقط گفت:«برای خودم هم جالب است که در تمام نقد ها چنین چیزی نوشتند.وقتی من به یک منظومه فکری و یک نوع زیبایی شناسی و سبک علاقه دارم قطعا روی کارم هم تاثیر می گذارد ولی ان چه خودم می دانم این است که واقعا فیلم اتابای ربطی به ان فیلم ها ندارد.

مطمئن هستم اگر خود عباس کیارستمی  هم زنده بود همین را می گفت.اما جالبتر  برایم این است که اکثر منتقدان این را هم نوشته اند که اتابای در نهایت دنیا و طعم خودش را دارد.

جاودی یک کتاب یا فیلم خوب،داشتن یک دنیای متفاوت و مخصوص به خودش است که انگار در نگاه دیگران اتابای این را داشته و من هم همین را می خواستم.»

روی نگاهش یک جور رضایت را بار کرده بود.انگار از جایی که الان ایستاده راضی است.پرسیدم هیچ وقت دلتان نخواسته در عصر دیگر و در دوره و زمانه ای دیگر و در میان ادم هایی دیگر زندگی می کردید؟بعد هم برای ملموس کردن سوالم گفتم در دهه چهل و پنجاه یا حتی دهه شصت فیلم می ساختید؟

لبخند روی لبش محو شد و گفت:«من با مبارزه و کشمکش به جایی که الان هستم رسیدم.فکر می کنم همه خانم ها این طور هستند،در این جهان مردسالار که جامعه ما هم بیشتر به این درد مبتلاست،در این مقطع که همه مان داریم زجر می کشیم،شخصا با تلاش و مبارزه کار کردم.یادم نمی ایدهیچ وقت کاری را راحت انجام داده باشم.من این زمان را زندگی کردم و با این شرایط اموخته شدم،گذشته ها هم که گذشته.»

خندید،نمی دانم به گذشته خندید یا به وضعیت امروز.قاطی همین خنده هایش بود که پرسیدم چرا دیگر به رغم این که هم چنان فیلم بازی می کنی،بازیگری ات به چشم نمی اید؟

تاییدم کرد و گفت:«درسته،من بازیگری را دوست دارم اما فیلمنامه ای که شخصیت پردازی قوی داشته باشد،پیشنهاد نمی شود.حالا بیشتر کار می کنم تا هزینه فیلمی کنم که دوست دارم بسازم.»

گفتم حالا که حرف از بازیگری شده بود،دلم می خواست درباره یک خاطره ای که جایی از او خوانده بودم هم بپرسم.گفتم شما قرار بود در فیلم لیلا بازی کنید و حتی تمرین هم کرده بودید اما انگار یک روز اقای مهرجویی به شما می گوید که تو ان زنی نیستی که اجازه بدهی همسرت،زن دوم بگیرد و به همین دلیل لیلا را نمی دهم تو بازی کنی.

زیر لب خندید و با خنده ای که شیطنت هم چاشنی اش شده بود گفت:«این ماجرایی است که من بعدا در خاطراتم درباره اش می نویسم. از شما چه پنهان شروع کرده ام خاطراتم را می نویسم،صد صفحه نوشته ام و دارم جلو می روم.خودت هم می دانی که ما جامعه بازی نداریم و معمولا راجع به اتفاقات به سختی حرف می زنیم اما جواب این سوال و خیلی از سوال های دیگر را در خاطراتم خواهی خواند.

گفتم چی شد که به صرافت خاطرات نوشتن افتادی؟

که گفت :«همیشه عادت داشتم چیزهایی را یادداشت کنم و کنار بگذارم .اتفاق هایی هم بود که درباره شان ننوشتم اما همیشه در خاطرم بودند.

وقتی اقای کیارستمی فوت شد شروع کردم به نوشتن خاطراتم درباره ی ایشان تا چیزی از ذهنم نرود و همین بهانه شد برای بیشتر نوشتن.خاطره های ما می تواند به ادم های دیگر بینش بدهد.»

گفته بود که پیش از مرگ کیارستمی بود که تصمیم گرفت که خاطراتش را بنویسد و علیرضا پرسید دیگر کجاها بوده که کیارستمی را معلم خود بداند؟

به هر دوی ما نگاه کرد و گفت:«همیشه دو نفر ادم روی هم تاثیر متقابل می گذارند.مثلا فیلم «ده »اقای کیارستمی که راجع به زن است،بعد از مستند «داشتن یا نداشتن» ساخته شد که من درباره یک زن و دغدغه هایش ساخته بودم .همیشه در جامعه ما می خواهند بگویند خانم ها تحت تاثیر یک مرد بوده اند.قطعا همیشه تاثیر متقابل است.»

باران شدید تر شده بود.روشنایی روز هم رفته بود.غروب شده بود و ما بدون وقفه حرف زده بودیم.
گفتم یک سوال درباره کتاب خواندن های شما بکنم و کات بدهم،خندید و سر تکان داد که یعنی بپرس .

گفتم زیاد کتاب می خوانید؟

که گفت:«خیلی زیاد!ایرانی و خارجی.توی سفرهایم همیشه کتاب می خرم .دیگران هم برایم کتاب هدیه می اورند.کتاب های اگزیستانسیالیستی را دوست دارم و از خواندن جدال های درونی ادم ها با خودشان لذت می برم.»

پرسیدم ادبیات کلاسیک چطور؟دوست دارید؟

که گفت:«خیلی زیاد،اتفاقا بعد از در امدن فیلمنامه اتابای اولین چیزی که به حجازی فر گفتم این بود که قصه خیلی چخوفی از کار درامده.»

ابروهایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت،گمانم دوباره توی قصه اتابای غرق شده بود که دیگر حرفی نزد.

علیرضا هم خواست درباره چند تجربه بازیگری اش بپرسد که نیکی کریمی گفت:«ولش کن.به هیچ دردی نمی خورد.»خندید و ما هم خندیدیم.

بعد هم وسایلمان را جمع و جور کردیم و زیر بارانی که دوباره شدت گرفته بود،هر کدام راه خودمان را رفتیم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر