«پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود به زمین می نگرند...فروغ فرخزاد»
فیلم سینمایی «همه می دانند» به کارگردانی اصغر فرهادی با
حرکت چرخ دنده های ساعت بزرگ برج کلیسا شروع می شود،جایی که کبوترها از گوشه ی
شیشه ی شکسته ساعت، راهی به داخل پیدا
کردند و دیوار نوشته هایی هم از یادگاری ها ی عاشقانه نشان داده می شود که شاید هر
کدام داستانی دارند،شبیه دیوار نوشته ای که الهام بخش ویکتور هوگو برای نوشتن «گوژپشت نتردام » شد.
دهکده ای کوچک و زیبا در اسپانیا محل وقوع داستان این فیلم
است،خانواده ای که شب عروسی یکی از خواهران دور هم جمع می شوند ولی گذشته ای که
شاید« همه می دانند»دوباره از راه می رسد
و زنگ ها دوباره به صدا در می ایند.
با این که برای مخاطبی که اثار اصغر فرهادی را دنبال کرده ،یاداوری
و مقایسه میان این فیلم و «درباره الی»چندان
دور از انتظار نیست ولی شاید این مقایسه ها در تفاوت نگاه شخصیت ها و فضاسازی های
متفاوت با توجه به فضای جغرافیایی ،فرهنگی و اجتماعی اسپانیا ،جالب
به نظر برسد.
تصمیم گیری ها و انتخاب های دشوار و سخت در زمان هایی کوتاه و فشرده ،شخصیت
های فیلم «همه می دانند» را به چالشی بزرگ دعوت می کند،خانواده ای که در میانه
بحران، بهتر می توان زخم های پنهانش را به
وضوح دید ،جراحت های کهنه ای که انگار یک عمر در انتظار می مانند تا جایی دوباره
با دردهایشان از راه برسند.
شاید تصمیم سخت «پاکو»(خاویر باردم) در پایان فیلم مرهمی بر
زخم هاست ولی کاش او هرگز از نسبت پدری خودش با «ایرنه» مطلع نمی شد در حالی که باز هم همین مسیر را انتخاب می کرد.
دهکده ی کوچک باز
هم به روزهای ارام خودش بر می گردد،مسافرانی که برای عروسی امده بودند هم می
روند،پسر جوانی که «ایرنه » را کنار ماشین بدرقه کرد، چرخه ی تکراری تقدیر «پاکو» را تداعی می کند ،مثل این که شاید عاشقانه ها ی نافرجام باز هم
ادامه پیدا خواهند کرد، شاید هم سرنوشت این بار قصه ی دیگری را رقم
بزند،هنوز «همه نمی دانند»