جدا افتاده اثر به یادماندنی کارل رید یکی از محبوبترین فیلم هایی هست که دوست دارم ،بدون ان که خودم از این فیلم دوست داشتنی مطلبی بنویسم به یادداشتی که رومن پولانسکی درباره ی جدا افتاده نوشته اکتفا می کنم،این یادداشت در ماهنامه سینمایی فیلم ویژه ی صدمین سال سینما در سال ۱۳۷۴ شماره ۱۸۳منتشر شده بود که نقل می کنم:
«فیلمی که وقتی جوان بودم ،بیشترین تاثیر را بر زندگیم گذاشت جدا افتاده بود به لهستانی ترجمه کرده بودند «ان هایی که بهشان احتیاج نیست می توانند بروند»در حالی که عنوان فرانسوی اش مسابقه ی هشت ساعته به نظرم بی معنی بود.
فیلم را در شانزده سالگی در کراکو دیدم،ان موقع یادم هست که خیلی از فیلم ها برای زیر هیجده ساله ها ممنوع بود،اما من هر طور بود ان ها را تماشا می کردم ... بعد از جنگ فیلم های غربی در لهستان خیلی کم بود و همیشه جلوی فیلم هایی که این فیلم ها را نشان می دادند صف های طویل تشکیل می شد ...
چیزی که خیلی تحت تاثیرم قرار داد فضای اکسپرسیونیستی جدا افتاده بود با این که فصل عنوان بندی فیلم شامل فیلمبرداری هوایی است و صحنه های زیادی را هم در خیابان های بلفاست گرفته اند،ولی فیلم کمی حالت تئاتری دارد،با این همه جداافتاده برای من فیلم خاصی است .
بیست سال بعد ان را دوباره توی لندن دیدم و می ترسیدم از دیدنش سرخورده شوم،اما اصلا این طور نبود فیلم کاملا سر پا بود.مدتی پیش حدودا بیست سال بعد از ان تاریخ برای بار سوم ان را دیدم و دقیقا همان تاثیر را داشت اما این بار چیزی جدیدو مهم در ان کشف کردم.
جدا از فضا،بازی های فوق العاده،کار عالی دوربین ،میزانسن جذاب با کمپوزیسیون های موثر و عمق میدان،چیزی که ناخوداگاه و عمیقا تکانم داد،داستان یک فراری بود.
در طی جنگ من هم از دست اردوگاه های نازی ها فراری بودم،بیست سال بعد در لندن از دست استالینیسم فراری بودم و امروز هم هنوز فراری ام!
در نوجوانی با این مرد همدلی می کردم،کسی که هیچ کس نمی خواهدش ،مردم می خواهند کمکش کنند ولی او ان ها را به وحشت می اندازد چرا که در حال فرار است،در ان زمان شباهت پلیس با نازی ها باید تکانم داده باشد...
از نحوه ی جلو رفتن داستان خوشم می امد،در صحنه ی اول جانی ...می گوید :برف خواهد بارید،هوا صاف و افتابی است بعد بارش شروع می شود،دانه های برف می بارند و بعد یخ می زنند،این تکانم می داد چرا که چشم انداز کودکیم بود .
خیابان های کراکو را پوشیده از برف و با زمینی لغزنده به یاد می اورم،وقتی رویای کارگردانی در سر می پروراندم فضایی را مجسم می کردم که تا حد زیادی از جدا افتاده متاثر بود.
صحنه ی باشکوهی را به یاد می اورم که قهرمان ماجرا خودش را در وانی قدیمی توی انباری وسط زمینی بایر می یابد این همان لحظه ای است که بدون ان که خللی در داستان پیش بیاید به سراغ همدستانش می رویم.
وحدت زمان به کمک ساعت های متعددی موکد شده،از جمله ساعت شهر که در ابتدای فیلم می بینیم این ساعت با سفر ادیسه وار این مرد زخمی همراهی می کند،مردی که لحظه به لحظه بیشتر به دنیای توهم فرو می رود واین خیلی تکان دهنده است.
برخی صحنه ها اصلا حالت سورئالیستی پیدا می کنند،مثل صحنه هایی که به رابرت نیوتن مربوط می شود،همان نقاشی که می خواهد پرتره جانی را بکشد.
والبته جیمز میسن هم معرکه است در هیچ فیلم دیگری این قدر تکان دهنده نیست.مرد تبداری که به زحمت راه می رود و این نقش را بسیار حقیقی و طبیعی بازی می کند،هیچ اثری از نمایش در بازی او نیست بازیش کاملا منسجم است،زیاد نمی بینیم که در فیلم حرف بزند،ولی وقتی حرف می زند بیانش بسیار تکان دهنده است.
برای من فیلم کارل رید نمونه ی متعالی سینمای بعد از جنگ انگلستان است.دوران فوق العاده ای است ؛ارزوهای بزرگ دیوید لین،هملت الیویر،که پیش از وارد شدن به مدرسه سینمایی بیست و چهار بار دیدمش و مرد سوم از همان کارگردان،کارل رید.»